RESONANS

محسن اكبرزاده
M.AKBARZAEH@KSC.IR

(( RESONANS ))

هنوز زياد نبودند دايره های سرگردان . چند تايی به ديوارها و چندتايی آويخته به دروازه ها، ولی به دار شبيه نبودند تنها دايره بودند. دايره ها گردو نبودند، خورشيد هم ، صفحه ی ساعت هم ، مردمک چشم هم دايره ها فقط دايره بودند .
وقتی همه با حيرت نگاه می کردند به چرايی دايره ها، من از پشت عينک نم گرفته ام فکر می کردم نه خيال می کردم گر چه هيچگاه ميان اين دو برايم جمع نشد همان گونه که تمايزشان را درک نکردم شايد يادم می آمد اين سؤال هميشگی را که اقطار دايره خيلی زيادند يابی نهايت. خانم زنديان هميشه می گفت: خيلی زياد چون اگرزيادبکشی دايره سياه می شود و ديگر جا ندارد.فکر نمی کردکه ما خيلی بچه ايم آنچه باور داشت می گفت و مـــــن می خنديدم ومی گفتم اگر خط ها را باريکتر بکشيم قطرها زيادتر می شوند وهر چه باريکتر خط ها زيادتر. اما در آن زمان هم در ذهنم به بی نهايت باور نداشتم چـون می دانستم خط اگر خيلی نازک شود ديگر نيست.
□□□
به دايره ی ساعت نگاه می کنم که دايره ای از توی سرم رد می شود. ساعت هيچ عددی را نشان نمی دهد. عقربه ها هستند ثابت هستند، اعداد هستند ولی من هيچ زمانی را ادراک نمی کنم . مثل تصويری از يک درخت که تعداد برگهايش در انبوه بی نهايت يا شايد بهتر باشد بگويم خيلی زياد آن برای تو محو می شود، فرو می رود حل می شود حالا اعداد در 12 شماره حل می شوند. 12 عدد بزرگی است که توانسته تمام اعداد را برايم حل کند. توی يک دايـــــره قدم مي زنم. می ايستم پشت پنجره ی رو به شهر و نگاه می کنم. دايره ها توی هوای ابری می رقصند گاه گاه در ابرها فرو مي روند بعد با سرعت مثل يک شهاب، اما نه شهاب ناپديد می شود مثل يک قطره ی می چکند تا روی زمين و بعد فرو می روند. همه ی دايره ها اينطور نيستند بعضی هايشان به زمين نمی رسند، به هـم می چسبند و بعد کنار يک بلندی ساختمان درخت يا حتی يک تابلوی راهنمايی می ايستند. انگار پچ پچ می کنند بعد آرام آرام بزرگ می شوند وقهقهه می زنند و بعد به نزديکترين نفر حمله می کنند و از توی سرش رد می شوند.
□□□
ديروز يکی می گفت چند دايره يک نفر را کشته اند. بعد از آن هم از چند نفر ديگر شنيدم. امروز صبح هم همسايه ام همان پيرمرد و دخترش که تازه آمده اند احمدی نامی است گويا برای اولين بار توی راه پله ها به من سلام کرد بعد دستش را گذاشت روی شانه ام وگفت:توکه باور نمی کنی ،کار خود دايره ها نيست، با دايره ها کشته اند اما دايره ها نکشته اند. بعد دايره شد روی پله ها غلتيد و رفت پايين. دنبالش دويدم.
باراول بودکه تبديل آدم به دايره را ديده بودم حتی نشنيده بودم، فقط حدس می زدم يا شايد هم خيال می کردم دايره ها هم مثل آدم ها هستند چـون روی پشت بام که قدم می زدم يکی شان را روی لبه ی بام گير آورده بودم که داشت شعر می گفت گريه نمی کرد ولی توی شعرش اشک زياد بود.کاش صدايش را موقع خواندن می شنيدم و يا خطش را می خواندم . اگر چه می دانم دايره ها شعر نمی گويند. احمدی، نه، دايره از درب ساختمان بيرون رفت. پی اش دويدم. توی کوچه که رسيدم وسط کو چه ايستاده بود و با سرعت می چرخيد. ولی جايی نمی رفت، در جا می زد. همه ی مردم دورش جمع شده بودند. يکی گريه اش گرفت و رفت آنسو تر ايستاد، ميانه ی کوچه، باد نمی آمد اما هوا مثل هميشه ابری بود. بعد همه آرام آرام پشت سرش جمع شدند پشت سر همان که گريه اش گرفته بود. چند نفری را با اکـراه و يک نفر را هم انگار به زور بردند انگار خجالت می کشيد يا اينکه مطمئن نبود ولی نمی ترسيد. مطمئنم که نمی ترسيد.احمدی، همان دايره، به سمت آنان رفت جهيد پريد خودش را شليک کرد و از توی سر همه ی آنها رد شد. بعد همه جا ساکت شد احمدی نبودآنها همانطور وسط کوچه ايستاده بودند، ماتشان برده بود. يک لحضه گمان کردم نکند به من زل زده اند به دستهايم نگاه کردم ، نه شبيه دايره نيستم . بعد آرام با وحشتی که کم کم درونم جان می گرفت پشت سرم را نگاه کردم. احمدی روی زمين خوابيده بود ولی احمدی نبود دايره هم نبود، شبيه برفک تلويزيون بود، رنگش نه، شکلش هم نه. اجزای بدنش، دهنش چشمهايش،همه اش به ظرافت دايره از هم جدا شده بود ند.ولی بدن از هم نپاشيده بود مثل يک پازل تمام شده که خوابش برده باشد، وسط خيابان مرده بود. اينکه مرده بود را بعداً فهميدم، خيلی بعدتر.
□□□

ساعت که هيچ،تلويزيون و روزنامه ها هم که هيچ. از هيچ کدام هيچ نمی فهمم. حتی آينه را وقتی روبرويش می ايستم احساس نمی کنم. اين بار آخر شک کردم اين آينه است يا در کمد. ابعاد ديوار ها تغيير کرده، هم اندازه شده فاصله ی همه ی ديوارها با هم برابر است. حمام، آشپز خانه، اتاق خوابم، همه مثل هم با يک فاصله ايستاده اند. اينجا تنها موجود نا منظم که شبيه هيچ چيز نيست منم. تنها چيزی که به من قدرت و ايمان می دهداين است که به دستهايم که نگاه می کنم، هستند. پاهايم نه،چون خيلی وقت است پايم به چيزی نگرفته. از خانه که بيرون بزنم اميد چندانی ندارم که کسی را ببينم همانقدر که اميد چندانی ندارم دايره نبينم. امروز خورشيد وسط آسمان خوابش برده بود. خسوف نبود، خورشيد بود، روشن هم بـــود، نور هم داشت، ولی مثل هميشه بی نهايت نبود. خيلی زياد بود ولی بی نهايت نبود.
□□□
ارتفاعم که کم می شود تصميم می گيرم توی چيزی فرو بروم. حوصله ی لطيفه های مسخره ی بقيه را ندارم. به گمانم بقيه وقتی آن بالا می رسند تصميم می گيرند که وقتی پايين رسيدند چه کارکنند يا اينکه اصلاًَ پايين بيايند يا نه. راستش من هم چندان راغب نيستم.ترجيح می دهم روی هوا ليز بخورم، برقصم و لب بام آن آپارتمان چرت بزنم، شعر بخوانم و اگر هم شد کمی گريه کنم. البته توی پشت بام فرو نمی روم فقط روی آن چرت می زنم. گاه احساس می کنم بر خلاف بقيه ی دايره ها اصلاً استعداد فرو رفتن و حل شدن را ندارم. وقتی حل می شوی اينکه بعداً از کجا و به چه شکل دوباره بروزکنی معلوم نيست . شايد اصلاً شبيه آدميزاد شدی . شايد آدم ها اول دايره هايی بـــودند که فرو رفتن و حل شدن موفقييت آميزی نداشته اند. ديروز يکی می گفت دايره ها يی که حل می شوند عاشق شده اند ولی من که عاشقم يا اينکه فکر می کنم يا شايد هم خيال. امـا تنها چيزی که به آن اعتقاد کامل دارم اين است که قطرهای من بر خلاف بقيه بی نهايت نيستند، تنها خيلی زيادند، نازک و زياد.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32327< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي